خبر

طلا در تفسير شريف لاهيجي 2

تفسير شريف لاهيجي    ج‏2    923    [سوره الكهف(18): آيات 60 تا 82] .....  ص : 909

يعنى صفوان بن مهران شتر دار گفت كه از حضرت صادق عليه السّلام تفسير قول خداى تعالى: «وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما را» سؤال كردم حضرت در جواب من فرمودند كه: بدانكه نبود آن كنز طلا و نقره و بدرستى كه بود آن كنز چهار كلمه يكى از آن كلمه توحيد بود به اين معنى كه نيست معبودى مستحق عبوديّت مگر من كه پروردگار عالم و آدمم، و دوّم آنكه كسى كه يقين داشته باشد بمرگ و بداند كه بايد مرد خنده نميكند دندان او و بخنده دندان او وانميشود، سيّوم اينكه كسى كه يقين داشته باشد بحساب روز قيامت خوشحال نميشود دل او، چهارم اينكه كسى يقين داشته باشد بقدر و داند كه هر چه بوقوع مى يابد بتقدير خداى تعالى است آن كس نميترسد مگر خداى تعالى را زيرا كه او ميداند كه هر مصيبتى باقتضاى حكمتى و مبتنى بر اراده عوضى است پس ترس او منحصر بر افعال اختياريّه خود است در ارتكاب معاصى و هر چه بدون اختيار او بوقوع يابد خيرش در آنست و در قرب الاسناد از حضرت امام ثامن ضامن عليه السّلام روايت كرده كه‏

تفسير شريف لاهيجي    ج‏2    924    [سوره الكهف(18): آيات 60 تا 82] .....  ص : 909

پوشيده نماند كه سياق اينحديث دلالت دارد بر اينكه از جمله كنز تحت ديوار لوحى از طلا بود كه در آنجا اين كلمات تامّات نقش شده بود و حديث اوّل و اشباه آن دلالت دارند بر اينكه كنز تحت ديوار غير از اين لوح چيزى ديگر نبود و درين باب احاديث متكرر الورود است و در بعضى تفاوت يافت ميشود.

تفسير شريف لاهيجي    ج‏2    928    [سوره الكهف(18): آيات 83 تا 98] .....  ص : 924

يهودان بعد از استماع اينكلام معجز نظام گفتند كه: «نشهد ان هذا كذا و كذا» و محمد بن مسعود عياشى از حضرت ابى جعفر الباقر عليه السّلام روايت كرده كه سبحانه و تعالى هيچ پيغمبرى را بملك و سلطنت مبعوث نگردانيد مگر چهار كس را بعد از زمان نوح: اوّل ايشان ذو القرنين بود و اسم او عياش است و ديگر داود و سليمان و يوسف، اما عياش حكم او در ما بين مغرب و مشرق جارى بود، و اما داود حكم او در ما بين شامات تا بلاد اصطخر نافذ بود، و همچنين سليمان، و اما يوسف سلطنت و حكم او در مصر و صحارى مصر ميگشت نه در غير آنها و در كتاب خصال روايت كرده كه اسم ذو القرنين عبد اللَّه بن ضحاك بن معد بوده حديث عياشى دلالت دارد بر اينكه ذو القرنين هم نبى بوده و هم ملك و أيضا عياشى آورده كه اصبغ بن نباته از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه ذو القرنين كه نام او عياش بود بنده‏اى بود از بندگان صالح و حق تعالى او را بعد از طوفان نوح برگزيد و در ناحيه مغرب بر جمعى از قرون قرون ماضيه مبعوث گردانيد و أهل آن قرن تكذيب او كردند و طرف راست سر او را بضرب شمشير مجروح ساختند و او بدين ضرب فوت شد و بعد از صد سال خداى تعالى او را زنده گردانيد و در ناحيه مشرق بر جمعى ديگر از قرون سابقه مبعوث گردانيد اهل اين قرن نيز تكذيب او كردند و بضرب شمشير طرف چپ سر او را مجروح گردانيد پس بدين ضرب نيز او بمرد و بعد از صد سال مانند نوبت اول خداى تعالى او را زنده گردانيد و بجاى آن دو ضرب شمشير دو قرن مجوف يعنى دو شاخ ميان خالى در دو طرف سر او رويانيد و آن را از علامات نبوت او گردانيد چنانچه از آن دو قرن ظلمت و رعد و برق ظاهر ميشد و هر كرا كه با او مخالفت ميكرد هلاك ميساخت و در كتاب كمال الدين و تمام النعمه از اصبغ بن نباته روايت كرده كه ابن الكوا بحضرت امير- المؤمنين عليه السّلام گفت كه. خبر ده مرا از ذو القرنين كه نبى بوده يا ملك و خبر ده مرا از دو قرن او كه از طلا بوده يا از نقره حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: او نه نبى بود و نه ملك و دو قرن او نه از طلا بود و نه از نقره و ليكن ذو القرنين بنده‏اى بود كه خداى تعالى را دوست ميداشت و خداى تعالى نيز او را دوست ميداشت و دلالت براه حق نمود و توفيق را رفيق او ساخت و او را ذو القرنين از اينجهت ميگفتند كه: او قوم خويش را بتوحيد و ايمان دعوت كرد ايشان قبول نكردند و يك جانب سرش را بشمشير زدند پس او از ميان آن قوم غيب اختيار كرد و بعد از مدتى عود نمود و باز قوم خود را دعوت بتوحيد كرد و درين مرتبه نيز آن قوم جانب ديگر سرش را مجروح كردند و بواسطه اينكه دو قرن سرش را يعنى دو طرف سرش را مجروح ساختند او را ذو القرنين گفتند و

تفسير شريف لاهيجي    ج‏3    38    [سوره مريم(19): آيات 77 تا 80] .....  ص : 38

على بن ابراهيم از حضرت ابى جعفر الباقر عليه السّلام روايت كرده كه خباب بن الارت حقى داشت بر عاص بن وائل بن هشام قرشى سهمى كه او يكى از استهزاكنندگان مسلمانان بود، پس خباب تقاضاى حق خود از او كرد، عاص بطريق سخريه باو گفت كه آيا تو از آن جماعت نيستى كه گمان دارند كه در بهشت طلا و نقره و حرير مى‏باشد؟

تفسير شريف لاهيجي    ج‏3    41    [سوره مريم(19): آيات 81 تا 87] .....  ص : 39

يعنى حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله خطاب بامير المؤمنين على عليه السّلام كرده فرموده: اى على اين گروه نمى‏باشند مگر سواران، اين جماعت مردمانى‏اند كه ترسيدند خداى تعالى را پس دوست داشت خداى تعالى ايشان را و مختص گردانيد ايشان را بنعمتهاى خود و راضى شد باعمال حسنه ايشان، پس ناميد ايشان را متقيان، و بعد از اين حضرت فرمود: اى على آگاه باش قسم بآن خدايى كه شكافت دانه را در ميان زمين و خلق كرد آدمى را بر روى زمين، بدرستى كه اين متقيان هر آينه برون آيند از قبرهاى خود در حالتى كه باشد سفيدى رويهاى ايشان مانند سفيدى برف و بر ايشان جامه‏هاى سفيد باشد مانند سفيدى شير و بر پايهاى ايشان نعال از طلا باشد كه بندهاى آن نعال از مرواريد درخشنده باشد و على بن ابراهيم در حديث ديگر روايت كرده كه بعد از آنكه حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله توصيف متقيان كرد، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت:

تفسير شريف لاهيجي    ج‏3    111    [سوره الأنبياء(21): آيات 21 تا 25] .....  ص : 110

أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً آيا فرا گرفته‏اند مشركان معبود ان باطل را مِنَ الْأَرْضِ صفت «آلهه» است يعنى آن معبودان باطله كه اين صفت دارند كه ساخته شده‏اند از زمين كه آن سنك و طلا و نقره و امثال آنها است هُمْ يُنْشِرُونَ كه آن معبودان باطل زنده كنند اموات ايشان را، زيرا كه از لوازم معبود اقتدار بر جميع ممكنات است و نه چنين است بلكه، لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ اگر بودى در آسمان و زمين خدايان و معبودان إِلَّا اللَّهُ غير ز خداى بحق و معبود مطلق لَفَسَدَتا هر آينه فاسد شدى آسمان و زمين و سلك انتظام آن از هم گسستى. پوشيده نماند كه تقريراتى كه بر اين آيه توحيد كرده‏اند اكثرى بدليل اقناعى برمى‏گردد و مى‏توان آن را تقرير كرد كه ببرهان قطعى و استدلال يقينى برگردد زيرا كه ما بفضل اللَّه تعالى مى‏گوييم كه ميان آسمان و زمين بنا بر استحالت خلا و امتناع خلو جهت از محدد تلازم متحقق است و تا آنكه تلازم باقى باشد و انفكاك بين المتلازمين ممتنع، بايد كه احدهما علت وجود ديگر يا هر دو معلول علت وحدانى الذات باشند و چون هر كدام از آسمان و زمين بنا بر صفت امكانيت صلاحيت عليت وجود ديگرى ندارند پس بايد كه ايشان را علتى باشد وحدانى الذات خارج از هر دو بنا بر اين گوئيم كه اگر در آسمان و زمين دو خدا و دو علت يافت شود تلازم ميان آنها بر هم خواهد خورد و هر گاه تلازم بر هم خورد خودشان نيز بر هم خواهند خورد كه «لفسدتا» كنايه از آن است چه هيچ فسادى بدتر از انعدام نخواهد بود و ثابت است كه احدهما علت ديگرى نتوانند بود پس لا بد علت وجود آسمان و زمين متلازمين، امر وحدانى الذاتى خواهد بود كه آن از شايبه امكان معرى و مبرا باشد و نيست اينچنين وحدانى الذات مگر واجب الوجود تعالى شأنه عما يقولون فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ پس منزه و پاك است خدايى كه پروردگار عرش است كه آن از اعظم مخلوقات و اوسع موجودات است عَمَّا يَصِفُونَ از آنچه وصف مى‏كنند بصفات غير لايقه، و خلاف در اينكه عرش بزرگتر است يا كرسى قبل از اين بر كرسى بيان نشست.

تفسير شريف لاهيجي    ج‏3    172    [سوره الحج(22): آيات 23 تا 24] .....  ص : 172

إِنَّ اللَّهَ بدرستى كه خداى تعالى يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا داخل كند آنانى را كه ايمان آورده‏اند و قائل بامامت اهل بيت طاهرين شده‏اند وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و بجا آورده‏اند كارهاى شايسته نيكو را جَنَّاتٍ در بهشتهايى كه تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ميرود از مساكن و اشجار آن جنات جويهاى آب، عدم عطف آيه إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا بر ما قبل اشارت بتعظيم شأن مؤمنين و عدم تبعيت ايشان است مر كفار را زيرا كه در عطف اشعار بر تبعيت و پيروى هست يُحَلَّوْنَ فِيها اى: يلبسون الحلى فيها. يعنى پوشانيده مى‏شوند اهل بهشت زيور را در بهشت مِنْ أَساوِرَ از زيور دستى كه آن مِنْ ذَهَبٍ از جنس طلا باشد، بنا بر اين «من اساور» منصوب المحل است تا صفت مفعول محذوف كه «الحلى» است باشد وَ لُؤْلُؤاً منصوب است و معطوف بر محل «من اساور» پس «لؤلؤا» نيز صفت مفعول محذوف خواهد بود يعنى و پوشانيده شوند زيورى كه مرصع بمرواريد باشد وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ و جامه ايشان هميشه در بهشت ابريشم خالص است.

تفسير شريف لاهيجي    ج‏3    414    [سوره النمل(27): آيات 17 تا 19] .....  ص : 413

وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ و جمع كرده شده بود براى سليمان لشگرهاى او مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ از جنيان و آدميان و مرغان فَهُمْ يُوزَعُونَ پس ايشان باز داشته شده بودند بجاهاى خود و هر يك را در مرتبه خود جاى داده بودند حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى‏ وادِ النَّمْلِ تا وقتى كه آمدند بر جاى مورچگان. على بن ابراهيم آورده كه در آن وادى طلا و نقره ميرويد و حق تعالى مورچه را موكل آن سرزمين كرده تا محافظت آن نمايند و نگذارند كه احدى در آنجا درآيد و هو

تفسير شريف لاهيجي    ج‏3    794    [سوره الصافات(37): آيات 123 تا 132] .....  ص : 792

وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ و بدرستى كه الياس بن ياسين كه در سبط هارون برادر موسى است هر آينه از جمله پيغمبرانست إِذْ قالَ ياد كن اى محمد چون گفت الياس لِقَوْمِهِ مرقوم خود را بر سبيل انكار أَ لا تَتَّقُونَ آيا نميترسيد عذاب الهى را كه غير او را عبادت ميكنيد أَ تَدْعُونَ بَعْلًا آيا ميخوانيد و ميپرستيد شما بعل را و بعل اسم صنمى است كه از طلا ساخته شده بود براى اهل شهر بك و بعد از اين بعل را بابك تركيب كرده مجموع را نام آن شهر گذاشتند و بعلبك گفتند وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ و واميگذاريد و عبادت نميكنيد نيكوترين آفرينندگان را؟ گفته‏اند كه چون دع و ذر بيك معنى آمده‏اند اگر حق تعالى بدل «و تذرون، و تدعون» بفتح دال مى‏فرمود بحسب ظاهر مجانس أ تدعون بسكون دال ميشود و كلام بجهت ايراد متجانسين حسن بهم ميرسانيد و اقرب بفصاحت ميبود پس بچه وجه حقتعالى اختيار تذرون و تدعون كردند؟ صاحب صراح گويد كه من از شخصى كه او را نصيبى عام و نصابى تمام در علم عربيت بود شنيدم كه گفت اگر چه دع و ذر هر دو بيك معنى آمده‏اند اما تفاوت در اينست كه دع امر است مر مخاطب را بترك چيزى كه هنوز علم به آن نرسانيده باشد و ذر امر است بترك آن بعد از تحصيل علم بآن و چون بت‏پرستان از روى استكبار و استنكار بعد از علم بربوبيت خداى تعالى اتخاذ اصنام و ترك عبادت حق تعالى كردند بنا برين حق تعالى اختيار تذرون بر تدعون كرد. و بعد ازين قول كلام فخر رازى را مؤيد اين سخن آورده با آنكه در تفسير او ديده نشد و ذكر احسن الخالقين اشارت بر اينست كه هر گاه خداى تعالى بهترين آفرينندگان باشد عبادت اين چنين خدايى را گذاشتن و عبادت غيرى كردن ناموجه و نهايت سفاهت است اللَّهَ رَبَّكُمْ بدل احسن الخالقين است و تقدير كلام چنين است كه: و تذرون اللَّه ربكم يعنى و وامگذاريد ذات كامل الصفاتى را كه پروردگار شماست وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ و پروردگار پدران پيشين را فَكَذَّبُوهُ پس تكذيب كردند قوم الياس او را فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ پس بدرستى كه اين قوم هر آينه حاضر شدگانند براى عذاب إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ ليكن بندگان خالص گردانيده شده كه حق تعالى ايشان را براى دين مبين خود خالص گردانيده و برگزيده نجات يافته شده‏اند از عذاب وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ و باقى گذاشتيم برو ذكر جميل را در ميان گروهى كه بعد از او خواهند آمد و آن ذكر جميل اينست كه در شأن او گويند سَلامٌ عَلى‏ إِلْ‏ياسِينَ بكسر الف و جزم لام موصول بكلمه ياسين به اين معنى است كه: سلام و تحيت باد بر الياس و اتباع او. بنا برين الياسين جمع خواهد بود مثل مهلب و مهلبين ليكن گفته‏اند كه جمع اعلام بدون لام تعريف مستعمل نيست و در اينجا لام تعريف مفقود است و بعضى گفته‏اند كه الياسين جمع نيست بلكه آن مانند الياس نام آن پيغمبر است مثل سينا و سينين كه هر دو نام جبل موسى عليه السّلام‏اند بنا برين معنى آيت اينست كه سلام و تحيت بر الياس باد. و قراءت بعضى: آل ياسين است و ابو على فارسى گفته كه مؤيد اين قراءت، مفصول بودن آل است در مصحف امام كه قرآن عثمانى است از كلمه ياسين و گفته‏اند كه مراد از آل ياسين همان الياس است زيرا كه ياسين چنانچه دانستى نام پدر الياس است و فرزند از جمله آل پدر خود خواهد بود و قرائت ائمه هدى عليهم السلام نيز آل ياسين است اما باين تقدير كه مراد از آل ياسين آل محمد باشد چنانچه در كتاب احتجاج از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه آن حضرت دليل اين تقدير را چنين فرموده كه «لان اللَّه سمى النبى صلى اللَّه عليه و آله بهذا الاسم حيث قال: يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ» و بعد ازين فرمودند كه حق سبحانه و تعالى بجهت آن آل ياسين فرمودند نه آل محمد كه عالم بود بر اين كه اگر آل محمد بگويد منافقين و مبغضين آل محمد آن را از قرآن مى‏انداختند و

تفسير شريف لاهيجي    ج‏4    47    [سوره الشورى(42): آيات 21 تا 23] .....  ص : 44

و در روضه كافى روايت كرده كه اسماعيل بن عبد الخالق گفت كه حضرت صادق عليه السّلام از من پرسيدند كه اهل بصره در باب اين آيه چه مى‏گويند؟ من گفتم قربانت شوم مى‏گويند كه اين آيه در شأن مطلق اقارب پيغمبر نازل شده حضرت فرمودند كه ايشان دروغ ميگويند اين آيه نازل نشده مگر در حق ما كه اهل بيت پيغمبريم يعنى على و فاطمه و حسن و حسين و اصحاب كسا عليهم السلام. در قرب الاسناد حميرى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده و آن حضرت از آباء كرام خود عليهم السلام كه چون آيه قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‏ بر پيغمبر صلوات اللَّه عليه و آله نازل گرديد حضرت بر خواستند و فرمودند اى مردمان حق سبحانه و تعالى واجب كرده بر شما در حق من واجبى را آيا شما اداء آن واجب ميكنيد؟ هيچ يك از حاضرين بلا و نعم جواب نگفتند و از نزد حضرت بيرون رفتند و در روز ديگر نيز حضرت بهمان كلام متنطق شدند و جوابى نشنيدند تا آنكه در روز سوم چون از ايشان جوابى استماع ننمود فرمود اى مردمان آنچه حق تعالى در حق من بر شما فرض كرده نه طلاست و نه نقره و نه طعامست و نه شراب چون اينسخن از حضرت شنيدند گفتند بگوئيد كه حق تعالى چه واجب كرده؟ و در حديث عيون اخبار الرضاست كه بعد ازين گفتند هات اذا يعنى بيار اين زمان كه طلا و نقره و خوردنى و آشاميدنى نيست حضرت آيه مذكوره را تلاوت كردند پس ايشان گفتند اگر واجب اينست قبول داريم. و بعد ازين حضرت صادق عليه السّلام فرمودند بخدا قسم كه وفا بقول خود نكردند و بمضمون اين آيه عمل نكردند مگر هفت كس: سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد بن اسود كندى و جابر بن عبد اللَّه انصارى و غلامى از رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم و زيد بن ارقم وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً و هر كه كسب كند حسنه را كه آن مودت و محبت اهل بيت حضرت رسالت پناه است صلى اللَّه عليه و آله و سلم چنانچه بصحت رسيده كه سيد شباب اهل الجنة حسن بن على عليهما السلام در خطبه خود فرمودند كه‏

تفسير شريف لاهيجي    ج‏4    77    [سوره الزخرف(43): آيات 33 تا 35] .....  ص : 76

وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً و اگر نه مكروه بود اينكه باشند آدميان همه يك گروه مجتمع در اختيار كفر چون به بينند كه كفار در نعمت و راحت‏اند لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ هر آينه ميگردانيدم براى كسى كه نميگرود بخداى بخشنده لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ مر خانه‏هاى ايشان را سقفهاى از نقره وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ اى يعلون الى السطح يعنى و نردبانهاى از نقره كه بر بالاى آن معارج بر آيند بر پشت بامها وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ و ميگردانيديم مر خانه‏هاى ايشان را درهاى از نقره و تختهاى از نقره كه بر آن تختها تكيه كنند وَ زُخْرُفاً اى سقفا من زخرف يعنى هر آينه ميگردانيديم براى خانه‏هاى ايشان سقفهايى از طلا چنانچه از نقره گردانيده بوديم بنا برين زخرف منصوب بنزع خافض است و حاصل كلام اينست كه دنيا و زخارف دنيا را قدرى و منزلتى نيست و اگر نه آن بودى كه مردم بواسطه استجماع حطام دنيوى اختيار كفر ميكردند و همه بكيش كفر در مى‏آمدند حق سبحانه و تعالى عرش و فرش خانه‏هاى كفار را بطلا و نقره تزيين ميداد. اگر كسى گويد كه چرا خداى تعالى ابواب تنعم را بر وى مسلمين نگشود تا آنكه اين انفتاح سبب اجتماع ناس بر اسلام گردد؟ جواب آنست كه درين صورت اجتماع مردم بر اسلام بمحض دين خواهى نخواهد بود، بلكه مشوب بطلب دنيا نيز ميبود چنانچه بر اهل دنيا ظاهر است و اين گونه اسلام، اسلام منافقين است پس بهتر آنست كه ابواب سعت معيشت بر اهل اسلام مفتوح نباشد تا طلب اسلام ايشان از اغراض دنيوى مصون بوده بثواب اخروى كما ينبغى برسند وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا كلمه ان به معنى ما نافيه است و «لمّا» بتشديد به معنى الا چنانچه از سيبويه منقولست اى: ما كل ذلك الامتاع الحياة الدنيا يعنى و نيست همه آنچه مذكور شد مكر برخوردارى زندگانى دنيا كه در معرض زوال و فناست و بعضى لما را بتخفيف خوانده‏اند با حكم بزيادتى كلمه ما و كلمه ان را مخففه از مثقله دانسته‏اند اى: و انه كل ذلك لمتاع الحياة الدنيا يعنى و و بدرستى كه شأن اينست كه همه آنچه مذكور شد هر آينه متاع زندگانى دنياى بى بقاست. و فخر الدين رازى گفته كه «قال ابو الحسن: الوجه التخفيف لان لما بمعنى الا لا يعرف» وَ الْآخِرَةُ و نعمت آخرت يعنى بهشت جاودانى عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ نزد پروردگار تو مر پرهيزگاران راست. و درين آيه دلالتست بر عظم نعم اخروى نسبت به مستلذات فانيه دنيوى.

تفسير شريف لاهيجي    ج‏4    84    [سوره الزخرف(43): آيات 51 تا 53] .....  ص : 83

وَ نادى‏ فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ و ندا كرد فرعون در ميان قوم خود قالَ يا قَوْمِ گفت اى قوم من أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ آيا نيست مرا پادشاهى شهر مصر وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي و اين جوى‏هاى آب در حالتى كه ميروند در تحت فرمان من و يا در زير قصر هاى من أَ فَلا تُبْصِرُونَ آيا نميبينيد شما اين عظمت و حشمت مرا و ضعف و مذلت موسى را أَمْ أَنَا خَيْرٌ اى أ فلا تبصرون انا خير آيا با وجود اين عظمت نميبينيد شما كه من بهتر و بزرگترم مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ ازين كسى كه او خوار و بيمقدار است؟ و بعضى گفته‏اند كه أَمْ أَنَا خَيْرٌ بمعنى بل انا خير است و مفاد آيه اينست كه با وجود اين عظمت موسى از من بهتر نخواهد بود بلكه من بزرگتر و بهترم ازو كه خوار و ذليل است وَ لا يَكادُ يُبِينُ و نزديك نيست كه مبين و روشن گرداند سخن را بجهت ثقل كه در زبان اوست پس چگونه او را رتبه برابرى باشد با من؟ بعضى گفته‏اند كه حق تعالى وقتى كه موسى را رتبه بلند پيغمبرى داد عقده را از زبان او برداشته بود چنانچه سؤال او وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي و جواب قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى‏ از آن خبر ميدهد ليكن چون قوم فرعون، موسى عليه السّلام را قبل از رسالت معقود اللسان ديده بودند و از رفع آن عقده و طلاقت لسان او خبر نداشتند و فرعون ازين مخبر بود، بطريق تلبيس عقده را علت تغيير مزاج قوم خود بموسى گردانيد و بعد از اظهار عظمت و شوكت خود گفت اگر موسى راست مى‏گويد كه مقاليد ملك در دست اوست و او برياست مقرر شده فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ پس چرا افكنده نشد بر او طوقهاى دست از طلا زيرا كه در آن وقت مقرر بود كه مالكان ملك خود را بطوقهاى طلا زيب و زينت بخشند أَوْ جاءَ اى فلو لا جاء مَعَهُ الْمَلائِكَةُ يعنى يا پس چرا نيامدند با او فرشتگان مُقْتَرِنِينَ حالكونى كه پيوستگان باشند باو براى اعانت او پس چگونه جايز باشد كه خداى تعالى مردى درويش بى‏زر و زور و مددكار را برسالت فرستد و مقاليد عالم را باو رجوع نمايد.

تفسير شريف لاهيجي    ج‏4    93    [سوره الزخرف(43): آيات 67 تا 73] .....  ص : 91

يعنى آگاه باشيد

نویسنده: ادمین سیستم
جمعه 25 مهر 1393 ساعت 01:29
notification

آیا مایلید از نوسانات بازار آگاه شوید؟

دریافت هشدار در نوسانات قیمت طلا، سکه، دلار، اونس، نفت، بورس و بیت کوین