خبر

۱۰ فیلم برتر انقلاب فرانسه از بدترین به بهترین

۱۰ فیلم برتر انقلاب فرانسه از بدترین به بهترین

انقلاب فرانسه یکی از مهم‌ترین نقاط عطف در تاریخ زندگی بشری است. چرا که نه تنها بشر را با قدرت خود آشنا کرد، بلکه به دلیل تاثیر افکار عصر روشنگری بر حیات انسانی و نگاه ویژه‌ای که به زندگی داشت، چهره‌ی جهان را برای همیشه تغییر داد. اما تنها این روند انقلاب و زمینه‌های شکل‌گیری آن نبود که برگی از تاریخ را ورق زد، بلکه تبعات آن و دوره‌ی تازه‌ای از حیات بشری که بلافاصله پس از آن شکل گرفت، منشا داستان‌ها و قصه‌های بسیاری شد. در این لیست ۱۰ فیلم برتر دنیا با محوریت انقلاب فرانسه و تبعات آن بررسی شده‌اند.

  • ۴ کتاب که برای شناخت انقلاب فرانسه و زمینه‌های اجتماعی آن باید بخوانید

بین سال‌های ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۹ مجموعه اتفاقاتی در فرانسه شکل گرفت که قدرت لویی شانزدهم را از بین برد و به انقلاب کبیر فرانسه معروف شد. سال‌ها قبل از آن در طبقه‌ی سوم فرانسه (در کنار طبقه‌ی اشراف و روحانیون) مجموعه‌ای از دگرگونی‌ها شکل گرفته بود که چهره‌ی این کشور را برای همیشه تغییر داد. دیگر نمایندگان این طبقه فقط کشاورزانی نبودند که از صبح تا شب در قطعه زمینی که عموما به خودشان هم تعلق نداشت، عرق می‌ریختند و جان می‌کندند. حال مردمانی از تجار و بازاریان هم در میان آن‌ها دیده می‌شدند که تحصیل کرده بودند و دنیادیده اما سهمی از ثروت و قدرت کشور نداشتند. از میان این مردمان روشنفکرانی سر برآوردند که بنیان‌گذار عصر روشنگری نامیده شدند و زمینه‌های فکری انقلاب فرانسه را مهیا کردند.

از سوی دیگر کشور غرق در فساد بود و طبقات برگزیده روز به روز پروارتر می‌شدند و طبقات فرودست هر روز بیش از دیروز به قهقرا می‌رفتند. جنگ‌های هفت ساله در نیمه‌ی دوم قرن هجدهم و کمک فرانسه به استقلال آمریکا، کشور را بسیار فرسوده کرده بود و نارضایتی‌ها را بیشتر. در چنین چارچوبی بود که مردم علیه سیستم حاکم بر کشور شوریدند و نظام پادشاهی را برانداختند. اما این پایان ماجرا نبود و هنوز هم قرار بود که دوره‌هایی از تباهی و وحشت بر کشور حکمرانی کند. در چنین دنیایی، فرانسویان تا سال‌ها روی خوش زندگی را ندیدند تا این که سر و کله‌ی فرمانده‌ای نظامی پیدا شد که دوباره توانست کشور را یکپارچه کند: یعنی ناپلئون بناپارت؛ او بود که بالاخره مهر پایانی بر انقلاب فرانسه زد.

طبیعی است که چنین انقلاب و چنین اتفاقی داستان‌سرایان و قصه‌پردازان مختلف را وادارد که دست به قلم شوند و با محوریت آن روزگار داستانی سر هم کنند. با ظهور سینما هم این موضوع ادامه داشت، به ویژه این که ادبیات در نزدیک به بیش از یک قرن، چنان گنجینه‌ی درجه یکی از داستان‌ها با محوریت آن روزگار از خود به جا گذاشته بود که سینماگران نمی‌توانستند با خیال راحت از کنار آن گذر کنند. به همین دلیل هم تعداد زیادی از آثاری که به انقلاب فرانسه و آن دوران می‌پردازند، از آثار ادبی اقتباس شده‌اند. البته این به غیر از آثاری است که مستقیما از زندگی‌نامه‌ی افراد مهم آن روزگار وام گرفته‌اند و سر از پرده‌ی نقره‌ای درآورده‌اند.

اما این دلیل نمی‌شود که کارگردانان و قصه‌سرایان جهان سینما به دنبال داستان‌های اوریژینال خودشان نباشند. اتفاقات بزرگ، فقط بر مردان و زنان بزرگ تاثیر نمی‌گذارد و تاثیرش همه را در برمی‌گیرد. پس قصه‌های فراوانی از زندگی مردمان گمنام، درست در وسط حوادث عظیم تاریخی وجود دارد که طبعا جایی در روایت‌های مورخان ندارد. این داستان‌سرایان و هنرمندان هستند که به زندگی مردم عادی عشق می‌ورزند و گاهی بزرگترین تراژدی‌های انسانی را از میان زندگی آن‌ها بیرون می‌کشند و نقشه‌ای برای فهم یک دوران از خلال روزمرگی‌های آن‌ها رسم می‌کنند. پس از آن که ادبای بزرگ با انقلاب فرانسه چنین کردند، حال نوبت سینماگران بود تا دست به چنین کاری بزنند.

با نگاهی به این لیست متوجه چند نوع فیلم در فهرست خواهید شد. فیلم‌هایی مانند «ناپلئون»، «دانتون» یا «ماری آنتوانت» مستقیما از زندگی اشخاص مهم آن دوران الهام گرفته‌اند و روایت خود را به دراماتیزه کردن حوادث حقیقی گره زده‌اند. فیلم‌هایی مانند «داستان دو شهر» یا «بینوایان» از آثار ادبای بزرگ اقتباس شده‌اند و با پیگیری زندگی مردم عادی، سری هم به آن زمان زده‌اند. فیلمی مانند «دوئلیست‌ها» هم هست که حوادث آن زمان را در پس زمینه نگه می‌دارد تا به شخصیت‌ها و دغدغه‌های آن‌ها بپردازد.

نکته‌ی بعد این که، این انقلاب آن چنان در سرتاسر دنیا تاثیرگذار بود که می‌توان فیلم‌های مختلفی از کارگردانان مختلفی از سرتاسر دنیا را با اشاره‌ی مستقیم و غیرمستقیم به آن فهرست کرد. به این معنا که برخلاف دیگر حوادث طبیعی و غیرطبیعی دنیا، این مجموعه اتفاقات فقط در انحصار داستان‌سرایان و کارگردانان فرانسوی باقی نماند. بلکه غربیان به دلیل دینی که نسبت به این رویداد داشتند و هم‌چنین تاثیری که بر زندگی آن‌ها گذاشته بود، مدام در آثارشان به آن ارجاع می‌دادند. به همین دلیل در این فهرست فیلم‌هایی حضور دارند که در کشورهای غیر از فرانسه و با بازیگرانی غیرفرانسوی و به زبان‌های دیگری ساخته شده‌اند؛ حتی اگر مکان و زمان، جایی در فرانسه‌ی آن روزگار باشد.

از منظر ژانرشناسی بسیاری از فیلم‌های آن دوران به ژانر درام‌های لباسی تعلق دارند. گرچه به سینمای تاریخی هم وابسته هستند اما خود ژانر تاریخی زیرمجموعه‌ای دارد به نام درام‌های لباسی که به فیلم‌های اطلاق می‌شود که به دورانی از قرون وسطی و پس از می‌پردازند و داستان‌ آن‌ها هم در دل دربار پادشاهان و اشراف می‌گذرد. اشرافی که از خصوصیات آن‌ها پوشیدن لباس‌های مجلل برای مراسم‌‌های مختلف بود و اصلا بخشی از آبروی آن‌ها به شمار می‌رفت. مخاطب آشنا با سینما بلافاصله با شنیدن این ژانر به یاد فیلم‌های می‌افتد که داستان آن‌ها در مجالس اشرافی و در بین نجبای اروپایی می‌گذرد. تمام فیلم‌های این لیست که از زاویه‌ی دید درباریان روایت می‌شوند یا بخشی از آن در دربار می‌گذرد، به این دسته تعلق دارند.

۱۰. لاله سیاه (The Black Tulip)

لاله سیاه

  • کارگردان: کریستین ژاک
  • بازیگران: آلن دلون، ویرنا لیسی و آکیم تامیروف
  • محصول: ۱۹۶۴، فرانسه، ایتالیا و اسپانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز:

هر انقلابی یک شبه اتفاق نمی‌افتد. مجموعه پیش‌نیازهایی لازم دارد و باید حوادث و افکاری دست به دست هم دهند تا به آن رویداد پایانی برسند. فیلم «لاله سیاه» به همان دوران پیشین می‌پردازد. به زمانی که کشاورزان و مردمان محلی از دست دولت مرکزی عاصی بودند و به جای پایبندی به قانون، به دنبال قهرمانی می‌گشتند که اتفاقا با عدول از همان قوانین به چنین جایگاهی رسیده بود. کسی که مانند رابین هود، با دستبرد زدن به اموال ثروتمندان و تقسیم کردن آن میان فقرا برای خود آوازه‌ای به هم زده و البته مقامات را هم حسابی عصبانی کرده بود.

کریستین ژاک فیلمش را بر اساس داستانی از الکساندر دوما ساخت. در این داستان، روایت بر اساس کشمکش‌های دو برادر دو قلو با یک اشراف‌زاده‌ی محلی و دو تفکر کاملا متفاوت پیش می‌رود. در پس زمینه مشخص است که اتفاقات بزرگی در شرف وقوع است و قرار است که چهره‌ی کشور برای همیشه دگرگون شود. اما برخورد دو تفکر متفاوت و اتفاقات میان این دو برادر است که داستان را می‌سازد.

یکی از برادرها مردی آرام است که به دختری دلباخته و البته آٰمان‌گرا است و افکاری در باب انقلاب و سیاست در سر دارد. او که توانایی چندانی هم در شمشیرزنی ندارد، به آرمان‌های خود چسبیده و می‌تواند به عنوان مکمل برادر دیگرش دانسته شود که با وجود توانایی در شمشیرزنی هیچ آرمان بزرگی در سر ندارد و فقط به فکر فقرا است. در واقع برادر او یا همان «لاله سیاه» مانند کسی است که به جای یاد دادن ماهیگیری، فقط به فقرا وعده‌ای غذا می‌دهد.

«لاله سیاه» از همان ابتدا قهرمان داستان است. او به مردم عادی عشق می‌ورزد و از فساد ثروتمندان ناراضی است. به همین دلیل هم در برابر آن‌ها ایستاده است و با سرقت اموالشان به فقرا کمک می‌کند. او نماینده‌ و قهرمان همان مردمان جان به لب رسیده‌ای است که به دنبال راهی برای رهایی از وضع موجود می‌گردند. در برابر او هم یک اشراف‌زاده وجود دارد که به دنبال افشای هویت او است و این جدال پای برادر دیگر را هم به ماجرا باز می‌کند.

حضور آلن دلون در نقش این دو برادر دو قلو که هر دو مکمل یکدیگر هستند و دست به دست هم دادنشان جرقه‌ی نبرد پایانی را می‌زند، قطعا یکی از نقاط قوت فیلم است و عامل جذابیت آن؛ گرچه بازی او در این جا از بازی‌های معرکه‌اش فاصله دارد اما فیلم هم عامدانه چندان خود را جدی نمی‌گیرد و فیلم‌ساز می‌داند که بیش از هر چیزی در حال ساختن اثری سرگرم‌کننده است. این جنبه‌ی سرگرم کننده را می‌توان هم در طراحی شخصیت اصلی و ماجراهایی که از سرمی‌گذراند دید و هم در طراحی اطرافیان او.

فیلم «لاله سیاه» از همه چیز برای جذب مخاطب عام برخوردار است. هم قصه‌هایی سانتی مانتال و پر از احساسات رقیق که از روایت اصلی جدا می‌افتد و ساز خود را می‌زنند و مشخص است که برای مخاطب خاصی ساخته شده، و هم داستانی در باب آزادی و آزادگی از یک سو و شهوت کسب مال و ستم از سوی دیگر که پر آب و تاب به نمایش درآمده و مشخص است که مخاطب جدی‌تری را هدف گرفته است. شاید این دو بخش مجزا، فیلم را دوپاره و شاید چندپاره کرده باشد اما همان‌طور که گفته شد این موضوع آگاهانه است و کارگردان چندان اثرش را جدی نمی‌گیرد. پس با فیلمی قابل قبول طرف هستیم که تماشایش لذت‌بخش است.

مهم‌ترین نقطه قوت فیلم بدون شک فیلم‌برداری آنری دکا است. مدیرفیلم‌برادی بزرگ فرانسوی که سهم بزرگی در سینمای این کشور و به ویژه موج نو دارد و در این جا هم توانسته از پس یک تصویربرداری هفتاد میلیمتری معرکه برآید.

«چند ماهی به آغاز انقلاب فرانسه باقی نانده است. در این دوران دو برادر دوقلو حضور دارند که یکی به دنبال کسب ثروت است و دیگری مانند رابین هود از ثروتمندان می‌دزدد و به فقرا می‌بخشد. این برادر دوم به شدت محبوب است و البته کسی از هویت واقعی‌اش خبر ندارد. تا این که بروز اتفاقی باعث می‌شود که هویتش در خطر افشا قرار بگیرد. اما …»

۹. بدرود، ملکه من (Farewell, My Queen)

بدرود

  • کارگردان: بنوآ ژکو
  • بازیگران: دایان کروگر، لئا سیدوس
  • محصول: ۲۰۱۲، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

ماری آنتوانت، آخرین ملکه‌ی فرانسه و همسر لویی شانزدهم را یکی از افراد موثر در انقلاب فرانسه می‌دانند. البته نه به خاطر خدماتش، بلکه به خاطر دامن زدن به ظلم و ستم و اشرافی‌گری بیش از حدی که خرج بسیار زیادی بر دربار و خزانه می‌گذاشت و سبب فقیرتر شدن مردم می‌شد. فیلم‌های بسیاری بر اساس زندگی او نوشته شده و نویسندگان بسیاری هم با الهام از رفتارهایش، دست به داستانگویی زده‌اند. البته که زندگی او برای مورخان هم از اهمیت بسیاری برخوردار بوده و بررسی کارهایش بر انقلاب فرانسه، جز لاینفک تحقیقاتشان بوده است.

فیلم «بدرود، ملکه من» از کتابی به قلم شانتال توماس اقتباس شده است که تفاوتی آشکار با دیگر آثار ملهم از زندگی ماری آنتوانت دارد. همان گونه که از نام فیلم هم پیدا است این فیلم و این داستان نه از دید خود ماری آنتوانت، بلکه از دید یکی از ملازمان او به حوادث منتهی به انقلاب فرانسه و گردن زدن ملکهه می‌پردازد. این ملازم دخترکی به نام سیدونی است که وظیفه‌ی خواندن اخبار، نامه و غیره را برای ملکه دارد و مانند رادویی است که به دست ملکه خاموش و روشن می‌شود. این موضوع به سیدونی یک برتری داده و آن هم خبردار شدن از اتفاقاتی است که طبیعتا محرمانه محسوب می‌شوند و دیگر خدمه‌ی حاضر در قصر خبری از آن‌ها ندارند.

داستان فیلم در قصر مجلل ورسای می‌گذرد. کارگردان به خوبی توانسته از پس نمایش کنتراست میان زندگی لوکس دربار پادشاهی و زندگی حقیرانه‌ی خدمتکاران آن‌ها برآید. اما آن چه که فیلم را جذاب‌تر می‌کند و در واقع یکی از موتورهای محرک آن به شمار می‌رود، به ترسیم دقیق دالان‌های تاریک قصر و پخش شایعاتی بازمی‌گردد که ناشی از بیخبری خدمه و جریان نداشتن درست اطلاعات و اخبار در قصر پادشاهی است. مثلا تلاش می‌شود که تصرف قلعه‌ی باستیل که یکی از مهم‌ترین اتفاقات دوران انقلاب است، محرمانه باقی بماند و خبرش بین خدمه‌ی قصر پخش نمی‌شود اما شایعاتی در گوشی شکل می‌گیرد که از خود خبر اصلی خطرناک‌تر است.

تمرکز فیلم‌ساز بر رابطه‌ی میان دو زن، با دو موقعیت کاملا متفاوت است. یکی در دوران پادشاهی بر صدر قدرت نشسته و دیگری بنده‌ی حلقه به گوش او است. در ادامه مجموعه اتفاقاتی شکل می‌گیرد که این توازن را به هم می‌زند. در واقع سازندگان با تمرکز بر این دو زن، به یک دگرگونی بزرگ پرداخته و تاثیر این دگرگونی را بر تمام افراد قصه به نمایش گذاشته‌اند. نکته این که یکی از شخصیت‌های داستان یعنی همان ندیمه، دقیقا می‌تواند به عنوان نماینده‌ای از کسانی شناخته شود که خواهان بر هم خوردن نظم پیش رو هستند؛ چرا که هم توان خواندن دارد و هم توان نوشتن و این برای دختر جوانی چون او در آن زمان یک امتیاز نادر به شمار می‌رود.

اما همان طور که از نام فیلم هم برمی‌آید، رابطه‌ای میان سیدونی و ملکه وجود دارد که نمی‌توان آن را چنین ساده تشریح کرد. بالاخره او مدت‌ها در خدمت اربابش بوده و او را جوری دیده که دیگران از تماشایش بهره‌ای نداشته‌اند. همین نزدیکی هم باعث به وجود آمدن احساساتی شده که پایان فیلم را غافلگیرکننده می‌کند. فیلم «بدرود، ملکه من» از بهترین درام‌های لباسی است که در این مدت ساخته شده است و البته دو بازیگر خوب در قالب نثش‌های اصلی خود دارد؛ لئا سیدوس به خوبی در نقش ندیمه ظاهر شده و دایان کروگر هم مانند ملکه‌ای می‌درخشد.

«داستان فیلم به رابطه‌ی میان سیدونی بالارد ندیمه، و ملکه‌ ماری آنتوانت در سه روز منتهی به سقوط قصر ورسای در فرانسه می‌پردازد. در حالی که محیط بیرون قصر شلوغ است و پر از خبر، درباریان تمایل دارند که وانمود کنند همه چیز عادی است و زندگی عادی خود را پی می‌گیرند. زندگی در قصر جریان دارد، این در حالی است که سیدونی به واسطه‌ی کاری که می‌کند، بیش از ندیمه‌های دیگر اطلاعات دارد؛ او کسی است که نامه‌ها و اخبار را برای ملکه می‌خواند. روزی خبر می‌رسد که قلعه باستیل سقوط کرده و این خبر خوبی برای دربار نیست …»

۸. داستان دو شهر (A Tale Of Two Cities)

داستان دو شهر

  • کارگردان: جک کانوی
  • بازیگران: رونالد کلمن، الیزابت آلن و دنالد وودز
  • محصول: ۱۹۳۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

چارلز دیکنز از برجسته‌ترین نویسندگان انگلیسی تاریخ است و کتاب‌هایش میلیون‌ها بار تجدید چاپ شده و آوازه‌ی او را به همه‌ی جهان رسانده. «داستان دو شهر» را هم شاید بتوان معروف‌ترین و پرخواننده‌ترین اثرش دانست که به خصوص بین خوانندگان انگلیسی‌ زبان طرفداران بیشماری دارد.

داستان کتاب در دو شهر لندن و پاریس، و در زمان انقلاب فرانسه می‌گذرد. مثل هر رمان دیگری در این جا هم سرنوشت چند شخصیت دنبال می‌شود که مهم‌ترین‌هاشان چارلز دارنی اشراف زاده‌ فرانسوی، لوسی مانه -که گمان می‌کند پدرش سال‌ها است درگذشته- و سیدنی کارتن، وکیل بریتانیایی، هستند. داستان حول این شخصیت‌ها می‌چرخد و از روزگاری می گوید که طوفان حوادث چنان سهمگین بود و تعداد اتفاقات آن قدر زیاد، که هستی و عمر آدمی ناچیز شمرده می‌شد. در چنین دوران‌هایی است که هنرمندان از این روزگار رفته می‌گویند و از تراژدی انسانی دم می‌زنند و بر لحظه‌هایی مکث می‌کنند که در نظر دیگران اصلا به چشم نمی‌آید.

جک کانوی، در دوران اوج سینمای استودیویی آمریکا در دهه‌ی ۱۹۳۰ که همه چیز آن آماده‌ی تعریف کردن داستان‌هایی از دل تاریخ بود، سری به این رمان زد و به ماجرای شخصیت‌های کلیدی آن پرداخت. داستان مانند قصه‌های قدیمی و با یک معمای غمبار آغاز می‌شود؛ دختری تصور می‌کند که پدرش سال‌ها پیش مرده و حال با خبر می‌شود که در قلعه‌ی باستیل فرانسه زندانی است. او از لندن به پاریس سفر می‌کند تا پدرش را پیدا کند. این آغاز ماجرایی است که همه چیز برای جلب مخاطب دارد.

از آن جایی که چارلز دیکنز نویسنده‌ای انگلیسی بود، می‌توانست با نگاهی بی طرفانه به داستان انقلاب فرانسه بپردازد. این اتفاق در فیلم هم می‌افتد. سازندگان بیش از هر چیز بر شخصیت‌ها تمرکز دارند و گرچه روند تغییرات مستقیما بر زندگی آن‌ها تاثیر می‌گذارد، اما تمرکز آن‌ها بر تراژدی‌های انسانی و زندگی‌ها و رویاهایی است که از دست می‌رود و عشق‌هایی که بی جواب می‌ماند. از همان ابتدا که داستان با نبود پدری بالای سر فرزندش آغاز می‌شود، قصه چنین است و سرنوشت شخصیت‌ها و غم‌ها و شادی‌هایشان در مرکز قاب قرار می‌گیرد.

سینماگران کلاسیک آمریکایی، استاد ساختن فضاهای دوران گذشته بودند. این موضوع چه در طراحی صحنه، چه در طراحی لباس و چه در روند اتفاقات و روابط علت و معلولی قابل مشاهده است. از سوی دیگر دیالوگ‌نویسی معرکه‌ی فیلم خودش را به رخ مخاطب می‌کشد. بخش مهمی از بار روند اطلاعات‌دهی بر عهده‌ی همین گفتگوها است و پرداخت خوب آن‌ها است که فیلم را بالا می‌کشد. بازیگران هم در ادای این کلمات عالی عمل کرده‌اند. بازسازی محل وقوع حوادث هم از نکات قابل توجه فیلم است؛ چه محیط لندن و چه محیط پاریس در قرن هجدهم، قابل باور از کار درآمده است.

نکته‌ی آخر این که کتاب «داستان دو شهر» بارها و بارها توسط تلویزیون و سینما در سرتاسر دنیا مورد بازسازی قرار گرفته است. اما هیچ‌کدام به پای این فیلم کلاسیک آمریکایی نمی‌رسند. شاید برخی آثار دیگر (مثلا آن‌ها که در انگلستان ساخته شده‌اند) از برخی جهات نسبت به این فیلم برتری داشته باشند و شاید برخی آثار جدیدتر هم بیشتر خوشایند مخاطب امروزی باشد، اما هیچ نسخه‌ای نتوانسته مانند کار جک کانوی حق مطلب را درباره‌ی کتاب چارلز دیکنز ادا کند.

«دختری به نام لوسی مانه، از طریق بانکداری متوجه می‌شود که پدرش نمرده و ۱۸ سال است که در قلعه‌ی باستیل فرانسه زندانی است. او برای بازگرداندن پدرش و آوردن او به انگلستان به پاریس سفر می‌کند. در طول این سال‌ها پدرش توسط خدمتکار سابقش مورد مراقبت قرار گرفته و حال پدر و دختر به هم می‌پیوندند. در بازگشت به سمت انگلستان لوسی با مردی به نام چارلز دارنه آشنا می‌شود. او نجیب‌زاده‌ای فرانسوی است که از وضعیت فرانسه خسته شده و دوست دارد که در لندن زندگی تازه‌ای را‌ آغاز کند و به همین دلیل هم هویتش را پنهان کرده. اما …»

کتاب داستان دو شهر

۷. ماری آنتوانت (Marie Antoinette)

ماری آنتوانت

  • کارگردان: دبلیو اس ون دایک
  • بازیگران: نورما شیرر، جان بریمور، تایرون پاور و گلادیس جرج
  • محصول: ۱۹۳۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز:

این دومین فیلم این فهرست است که با تمرکز بر زندگی ماری آنتوانت ساخته شده. ون دایک فیلمش را از کتابی به قلم استفان تسوایگ، نویسنده‌ای اتریشی ساخته که در سال ۱۹۳۲ منتشر شده بود و حسابی هم طرفدار داشت. فیلم هم آخرین پروژه‌ی تهیه کننده‌ی افسانه‌ای هالیوود یعنی اروین تالبرگ بود که در سال ۱۹۳۶ جان باخت و نتوانست نتیجه ‌نهایی کارش را ببیند.

دبلیو اس ون دایک از آن غول‌های عصر استودیویی بود که کارش را با دستیاری دیوید وارک گریفیث آغاز کرد و همین هم از او داستانگویی قابل ساخت. این توانایی را می‌توان در همین فیلم دید. او مانند استادش در طراحی و پیاده کردن سکانس‌های پر از سیاهی لشکر و عظیم توانا بود، موضوعی که حسابی در زمان ساختن «ماری آنتوانت» به کارش آمد.

زندگی آخرین ملکه‌ فرانسه تا پیش از انقلاب پر است از اتفاقات ریز و درشت. داستان فیلم از اتریش آغاز می‌شود. زمانی که امپراطریس ماریا ترز به دخترش یعنی ماری آنتونیا، از ازدواج با پادشاه آینده‌ی فرانسه می‌گوید. ماری شیفته‌ی این ایده شده که روزی به صندلی ملکه‌ی فرانسه تکیه خواهد زد و زمانی خواهد رسید که یکی از قدرتمندترین آدم‌های کره‌ی خاکی لقب خواهد گرفت.

داستان دوران‌های مختلف زندگی ماری آنتوانت را یکی یکی ورق می زند تا در پرده‌ی پایانی به انقلاب برسد. از این رهگذر آن چه که در دربار می‌گذرد و آن چه به آن روزگار ختم می‌شود، بر پرده می‌افتد. نقطه قوت فیلم هم همین است؛ با وجود آن که داستانش نزدیک به دو دهه از زندگی این شخصیت مهم تاریخ را در برمی‌گیرد اما هیچ‌گاه از رمق نمی‌افتد و مخاطب احساس نمی‌کند که با اثری چندپاره روبه‌رو است.

قبلا در مطلب فیلم «بدرود، ملکه من» تا حدودی به ژانر درام‌های لباسی اشاره شد؛ به ژانری که در آن لباس اشخاص و دکورها به بخش مهمی از شمایل شناسی اثر تبدیل می‌شود و مخاطب با دیدن اولین نماهایش می‌داند که با فیلمی از چه دوره‌ای و از چه نوعی روبه‌رو است. «ماری آنتوانت» نمونه‌ی کلاسیک چنین فیلمی است. اثری که داستانش در دربار پادشاهی اتفاق می‌افتد و مدام در مهمانی‌های سلطنتی می‌گذرد. مهمانی‌هایی که افراد بلند مرتبه‌ای در آن حضور دارند که هر کدام لباسی ویژه به تن دارند و البته سیاست‌مدارانی زیرک هم هستند که می‌توانند با حیله‌گری کار خود را به پیش برند. همین مهمانی‌ها هم تبدیل به محلی می‌شد که آن‌ها نقشه‌هایشان را پیاده می‌کردند و در پشت آن ظاهر دلفریب، دست به جنایت و خیانت می‌زدند.

نکته این که با توجه به آگاهی مخاطب از پایان داستان به خاطر پایبندی به حوادث تاریخی، فیلم‌ساز در طول روایت داستان تلاش می‌کند که از پس و پشت نمایش زندگی ملکه‌ی فرانسه، پرده از همین اتفاقات بردارد و البته با تمرکز بر شخصیت اصلی خود، به سال ۱۷۸۹ برسد. در پرده‌ی پایانی حتی فیلم‌ساز با وسط کشیدن پای فرزند او، سعی می‌کند به احساسات مخاطب چنگ بیاندازد و آن را به نفع ماری آنتوانت مصادره کند. این گونه پایان‌بندی اثر دراماتیک‌تر از کار در می‌آید. بالاخره این فیلمی است که نام «ماری آنتوانت» بر آن گذاشته شده و قرار است داستان زنی را بگوید که رویاهایی در نوجوانی در سر داشت و در زمان جوانی، در گرداب اتفاقات سیاسی و تحولات اطرافش گرفتار آمد.

طبعا در اثری هالیوودی آن هم در دوران کلاسیک، آن چه که بیش از همه اهمیت دارد، تمرکز بر همین مجالس باشکوه و آدم‌های شرکت کننده در آن است. احساسات آن‌ها هم ممکن است که مهم‌تر از تصمیمات و اعمالشان به تصویر درآید. این که زمانی عاشق بودند و کسی را دوست داشتند یا خیانت کردند و دلی را شکستند، می تواند مهم‌تر از روند تاریخ دانسته شود. بالاخره قرار است با یک اثر سینمایی روبه‌رو باشیم که از تاریخ وام گرفته، نه با یک کتاب تاریخی که به ثبت مستند زندگی افراد می‌پردازد.

بازیگران فیلم، همگی درخشان هستند. چه نورما شیرر در نقش ماری آنتوانت و چه جان بریمور و تایرون پاور. یکی از جذابیت‌های فیلم هم تماشای جادوی آن‌ها بر پرده‌ی نقره‌ای است؛ این که می‌توانند با کاریزمای ذاتی خود مخاطب را تا انتها بکشانند و متقاعد کننده ظاهر شوند.

از زندگی ماری آنتوانت آثار بسیاری ساخته شده است. در این لیست به دو فیلم سر زدیم؛ یکی با تمرکز بر روزهای پایانی و دیگری با تمرکز بر بیست سال از زندگی او. اگر تمایل به تماشای فیلم دیگری از خیل آثار این چنینی دارید، می‌توانید نسخه‌ی سوفیا کوپولا با همین نام، ساخته شده در سال ۲۰۰۶ و با بازی کریستین دانست در نقش اصلی را تماشا کنید که فیلم خوبی است و می‌توانست به این فهرست راه یابد.

«سال ۱۷۶۹، وین، اتریش. ماریا ترز، حاکم اتریش و امپراطوری بزرگ آن، دخترش یعنی ماری را ترغیب می‌کند که با ولیعهد فرانسه ازدواج کند. ماری از این وصلت راضی است. او با لویی همسر آینده‌اش آشنا می‌شود اما او را مردی خجالتی می‌بیند که با تصوراتش تفاوت دارد. در این میان سر و کله‌ی دوک اورلئان که با لویی اخلافاتی دارد پیدا می‌شود و …»

۶. بینوایان (Les Miserables)

بینوایان

  • کارگردان: ژان پل لو کانو
  • بازیگران: ژان گابن، برنار بلیه و و دنیله دلورم
  • محصول: ۱۹۹۸، آمریکا، آلمان شرقی و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز:

«بینوایان» دیگر فیلمی است که از رمانی بسیار سرشناس اقتباس شده و به داستانی در دل آن روزگار می‌پردازد. ویکتور هوگو با تمرکز بر چند شخصیت معرکه و پرداختن به داستان آن‌ها، رمانی معرکه نوشته که هم شخصیت‌هایی قدرتمند دارد و هم در ترسیم یک دوره‌ی تاریخی درخشان عمل می‌کند. اگر تمایل دارید که از وضع و روزگار مردم فرانسه در آن روزگار مطلع شوید، خواندن خود رمان از همه چیز سودآورتر است.

مانند هر رمان شاهکار دیگری، اقتباس‌های مختلفی از این قصه هم در سرتاسر دنیا وجود دارد. همین چند سال پیش تام هوپر نسخه‌ای موزیکال از آن ارائه داد که با وجود بهره بردن از بازیگرانی مانند هیو جکمن و راسل کرو، چندان فیلم خوبی از کار درنیامد و حتی به اثری شکست خورده تبدیل شد، گرچه مراسمی مثل گلدن گلوب برای آن سنگ تمام گذاشت اما گذر زمان مشخص کرد که با فیلمی فراموش شده روبه‌رو بوده‌ایم. بیل آگوست هم در سال ۱۹۹۸ فیلمی از این داستان ساخت که لیام نیسن و جفری راش در آن بازی می‌کردند. اثر بیل آگوست فیلم خوبی از کاردرآمد و می‌توانست سر از این لیست دربیاورد. به تازگی هم تام شاکلند سریالی از آن ساخته که در ظاهر موفق بوده و توانسته بازخوردهای خوبی دریافت کند.

اما خود فرانسویان این فیلم سال ۱۹۵۸، محصول کشور خودشان را بیش از هر اثر ساخته شده بر اساس رمان «بینوایان» دوست دارند. نه فقط به این دلیل که هنرپیشه‌ی سرشناس کشورشان در قامت ژان والژان ظاهر شده، بلکه چون در ترسیم آن روزگار موفق‌تر است و به روح درام ویکتور هوگو پایبند مانده. هر اثری که از جهان تیره و تار ویکتور هوگو و ترسیم آن فضا فاصله گرفته (مانند فیلم تام هوپر) به اثری معمولی تبدیل شده، ضمن این که زمان بیش از سه ساعته‌ی این اثر به کارگردان اجازه داده که با دست بازتری کار کند و قسمت‌های بیشتری از آن شاهکار ویکتور هوگو را نگه دارد.

می‌گویند که نمی‌توان از روی شاهکارهای جهان ادبیات فیلم‌های خوبی ساخت. درست هم می‌گویند؛ چرا که آن‌ها چنان کامل و بی نقص هستند که هر تغییری در روند اقتباس، اثر نهایی را از آن کمال دور می‌کند. ضمن این که بالاخره آثار ادبی به خصوصیات مدیوم هنری خود پایبند هستند. این موضوع درباره‌ی اقتباس از این رمان هم صادق است. هیچ فیلمی در تاریخ سینما توانایی برابری با کتاب را ندارد. اما در یک بررسی کاملا مستقل و با کنار گذاشتن کتاب، اثر لو کانو نه تنها فیلم معرکه‌ای است بلکه می‌تواند حسابی مخاطب را با خود همراه کند.

یکی از دلایل این موفقیت حفظ کردن جنبه‌های احساسی داستان است. چه شخصیت ژان والژان و چه کوزت، بار عاطفی بسیاری را بر دوش خود حمل می‌کنند و کارگردان هیچ ابایی ندارد که این بخش از احساسات‌گرایی را حفظ کند. بسیاری از کارگردانان در برخورد با چنین خصوصیاتی از ترس برچسب سانتی‌مانتالیسم، راهی وارونه می‌روند و یکی از نقاط قوت رمان را از بین می‌برند. دلیل این موضوع هم کاملا واضح است؛ وقتی فضایی چنین تلخ در سرتاسر اثر جاری است، طبیعی ایت که کمی احساسات هم قاطی ماجرا باشد.

نکته‌ی بعد به ترسیم درست شخصیت منفی داستان یعنی بازرس ژاور بازمی‌گردد. این درست که شخصیت‌های کوزت و ژان والژان به قدر کافی می‌توانند مخاطب را با خود همراه کنند، اما شاهکار شخصیت‌پردازی ویکتور هوگو در ترسیم شخصیت مردی نهفته که دلیل وجودی‌اش دستگیری ژان والژان است و بعد از انجام ماموریتش به یک پوچی مطلق می‌رسد. تصور می‌کنم که این شخصیت گرچه گاهی حرص مخاطب را درمی‌آورد، اما یکی از بی نقص‌ترین شخصیت‌های تاریخ ادبیات است و فیلم هم گرچه به پای کتاب نمی‌رسد، اما این نکته را دریافت کرده و از او شخصیتی درجه یک ساخته است.

«فیلم با تمرکز بر تعقیب و گریز میان بازرس ژاور و ژان والژان ساخته شده است. تمرکز فیلم بیشتر بر روی این دو است؛ از ابتدا در زندان تا خانه‌ی خانواده‌ی تناردیه …»

کتاب بینوایان

۵. انقلاب فرانسه (French Revolution)

انقلاب فرانسه

  • کارگردان: رابرت انریکو و ریچارد هفرون
  • بازیگران: کلاوس ماریا براندر، آندری سورین و ژان فرانسوآ بالمر
  • محصول: ۱۹۸۹، فرانسه، آلمان، ایتالیا، بریتانیا و کانادا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز:

این لیست کامل نمی‌شود مگر این که اثری داستانی در آن وجود داشته باشد که به شکلی کلی سعی کند به وقایع مهم انقلاب فرانسه بپردازد. فرانسویان تصمیم داشتند که برای دویستمین سالگرد انقلاب، اثری حماسی خلق کنند که به آن روزگار به شکلی شایسته ادای دین کند. به همین دلیل هم از سرتاسر دنیا کسانی استخدام شدند و بودجه‌ی فراوانی هم آماده شد. بازیگرانی بین‌المللی به کار گرفته شدند و پروژه کلید خورد. نتیجه‌ی نهایی آن ادای دین، نسخه‌ای ۳۶۰ دقیقه‌ای برای سینما و نسخه‌ای طولانی‌تر برای تلویزیون بود که به شکلی سریالی پخش شد. نسخه‌ی سینمایی هم بنا به زمان طولانی آن به دو بخش تقسیم شد؛ یعنی همان فیلمی که قرار است از آن بگوییم.

فیلم روایتی وفادارانه نسبت به تاریخ دارد و سازندگان اصلا تمایلی به تغییرات اساسی در داستان بنا به مقتضیات دراماتیک ندارند. حتما تغییراتی در نسخه‌ی نهایی نسبت به واقعیت وجود دارد، اما سعی شده که این تغییرات تا جایی که می‌شود جزیی باقی بماند و به تاریخ هیچ خیانتی نشود. حتی نام فیلم هم همین را به ما می‌گوید؛ این که قرار است با یک اثر صادقانه نسبت به تاریخ روبه‌رو شویم که از سینما و تصویر به نفع تاریخ بهره می‌برد.

اما خوشبختانه هیچ کدام از این اتفاقات باعث نشده که از جذابیت درام پیش رو کم شود. در زمان‌های بسیاری آثار وفادار به واقعیت، به دلیل از دست دادن بار دراماتیک، با یک سردرگمی مواجه می‌شوند و مخاطب را از خود دور می‌کنند. چون واقعیت عموما خسته کننده‌تر از آن است که بتواند بدون دست خوردن به قصه‌ای پر فراز و فرود تبدیل شود.

یکی از دلایل این موفقیت به نفس خود اتفاقات و سرعت بیش از اندازه‌ی آن‌ها بازمی‌گردد. انقلاب فرانسه آن قدر اتفاقات دراماتیک دارد و آن قدر پر فراز و فرود است، که می‌تواند به اندازه‌ی کافی حوادث مختلف و دراماتیک به قصه‌گویان عرضه کند. ضمن این که این داستان آن قدر شخصیت کاریزماتیک هم دارد که نیاز به ساختن هیچ شخصیت تخیلی جهت جذاب‌تر کردن فیلم نیست.

دلیل دوم به استراتژی سازندگان بازمی‌گردد؛ آن‌ها به جای تغییر در اتفاقات یا روند آن‌ها، دست به حذف بخش‌هایی زده‌اند که می‌توانست نفس فیلم را به شماره بیاندازد و آن را چندپاره کند. قطعا همه‌ی حوادث یک روند این چنینی به لحاظ علت و معلولی مستقیما به هم ارتباط ندارند. ردیف کردن پشت سر فراز و فرودهای تاریخی، می‌تواند باعث چند تکه شدن اثر شود. اما سازندگان با حذف برخی از آن‌ها، فقط به بخش‌هایی پرداخته‌اند که به انسجام فیلم کمک می‌کند. در چنین چارچوبی است که فیلم «انقلاب فرانسه» شایستگی قرار گرفتن در این جایگاه را پیدا می‌کند.

فیلم «انقلاب فرانسه» اثری مستند نیست. پس نمی‌توان آن را به عنوان فیلمی برای فراگرفتن تاریخ فرانسه و سیر وقایع آن در نظر گرفت. اما اگر اطلاعات چندانی از آن روزگار ندارید و دوست دارید که به دیدی کلی دست پیدا کنید، این یکی بهترین گزینه‌ی ممکن است و باعث می‌شود که در زمان سر زدن به کتاب‌های مختلف تاریخی یا مستندهای جزیی‌نگر، ذهنی بازتر و دیدی وسیع‌تر داشته باشید.

گفته شد که فیلم از دو قسمت مجزا تشکیل شده است. حتی کارگردان‌های این دو بخش هم متفاوت از یکدیگر هستند. رابرت انریکو قسمت اول را ساخته که به وقایع منتهی به شروع انقلاب و سال‌‌های اول آن می‌پردازد و بخش دوم به کارگردانی ریچارد هفرون، با تمرکز بر عصیان مردم و سال‌های پس از آن ساخته شده است، یعنی سال‌های پس از ۱۷۹۲ و دوران وحشت و ترور.

«قسمت اول: سال‌های امید. در سال ۱۷۷۴، روبسپیر جوان در حال تحصیل است. داستان به ۱۵ سال بعد و زمان انقلاب قطع می‌شود. قسمت دوم: سال‌های خشم. در ۱۳ آگوست لویی شازدهم و خانواده‌اش وارد زندان می‌شوند. برخی تصور می‌کنند که با محاکمه‌ی پادشاه همه چیز تمام می‌شود و بالاخره انقلاب به نتیجه می‌رسد اما …»

۴. بانوی انگلیسی و دوک فرانسوی (The Lady And The Duke)

بانو و دوک

  • کارگردان: اریک رومر
  • بازیگران: ژان کلود دریفوس، لوسی راسل
  • محصول: ۲۰۰۱، فرانسه و آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪

اریک رومر یکی از فیلم‌سازان مهم موج نو بود که مانند بقیه‌ی آن‌ها کارش را از مجله‌ی کایه دو سینما و نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها زیر نظر آندره بازن آغاز کرد و بعد به فیلم‌سازی رو آورد. البته بی سر و صداترین آن‌ها هم بود و از اساس فیلم‌هایش بسیار جمع و جورتر از دیگران ساخته و اکران می‌شد. در داستان‌های او آدمی و مشکلاتش در مرکز درام قرار دارد و به جای این که داستان به کنش‌های آن‌ها متکی باشد یا پای احساساتی غلیظ درمیان باشد و بر اساس آن جلو برود، تمرکز فیلم بر ژست‌ها و مکث‌های شخصیت‌ها و در نهایت درگیری‌های وجودی آن‌ها است. به همین دلیل او دیرتر از دیگر فیلم‌سازان موج نو مورد توجه قرار گرفت اما در طول نزدیک به چهل سال فعالیت، گنجینه‌ای از آثار درخشان برای ما به جا گذاشت.

آن چه در برخورد با فیلم «بانوی انگلیسی و دوک فرانسوی» بلافاصله جلب نظر می‌کند، سبک بصری آن است. انگار شخصیت‌ها در تابلوهای نقاسی قدم می‌زنند. اریک رومر برای رسیدن به این کیفیت، دکورهای فیلمش را با همکاری ژان باتیست ماروی نقاش ساخت و توانست فرانسه‌ی آن زمان را چنان بازسازی کند که هیچ فیلم‌ساز دیگری تا کنون نتوانسته به پای آن برسد. درک همین موضوع می‌تواند تبدیل به کلیدی برای فهم فیلم شود.

البته اریک رومر همواره می‌توانست از یک لوکیشن ساده کیفیتی جادویی بیرون بکشد و کاری کند که آن موقعیت و آن فضا به چیزی بیش از یک مکان تبدیل شود، جایی که از درون شخصیت‌ها و تنهایی‌شان بگوید. اما او این جا اصلا کار ساده‌ای نداشته اما طوری آن را اجرا کرده که انگار ساده‌ترین کارها است. این موضوع نه تنها از توانایی او در فیلم‌سازی خبر می‌دهد، بلکه از یک ذوق هنری با پشتوانه‌ای به درازای تاریخ می‌گوید.

اریک رومر راویی تنهایی آدم‌ها بود. شخصیت‌هایش با زل زدن به جایی یا قدم زدن و غرق شدن در افکارشان به یاد آورده می‌شوند. هیچ گاه در فیلم‌های او خبری از کنش‌های هیجان‌انگیز به سبک دیگر فیلم‌سازان نیست. او با همین دیدگاه هم به سراغ انقلاب فرانسه می‌رود. اما سیر اتفاقات این انقلاب آن قدر زیاد و سریع است که شخصیت‌های مخلوق او هم مجبور می‌شوند که کمی از درگیری‌های ذهنی خود را با جلوه‌ای بیرونی نمایش دهند.

به عنوان نمونه، قهرمان داستان پس از پناه دادن به مردی که می‌تواند برایش خطرهای مختلفی در بر داشته باشد، یک احساس شگفتی و رضایت می‌کند. احساس شگفتی از این که این قدرت را از کجا آورده و کی این قدر شجاع شده است. البته اریک رومر مقدمات این اقدام شجاعانه‌ی او را در زمان عبورش از خیابان‌های پاریس به ما نشان می‌دهد؛ درست همان جایی که او از تماشای جنازه‌های تلنبار شده‌ی سربازان فرانسوی یکه می‌خورد و از دیدن سر بریده‌ی شده‌ی یک اشراف زاده بر نیزه، منزجر می‌شود.

شاید با این توضیحات تصور کنید که فیلم «بانوی انگلیسی و دوک فرانسوی» با دیدی منفی نسبت به انقلاب فرانسه ساخته شده است. اما این فیلم بیش از این‌ها است. برای درک ظرافت کار اریک رومر و کاری که با تاریخ کرده، حتما باید فیلم را ببینید؛ نهایت تلاش او صرف این شده که از ورای تاریخ عبور و به درون آدمی نفوذ کند، چرا که آن جا عمیق‌ترین و پیچیده‌ترین دنیایی است که وجود دارد و شناختش از هر رویداد بزرگ تاریخی، سخت‌تر است.

«گریس مهاجری اسکاتلندی است که در دوران انقلاب فرانسه در پاریس زندگی می‌کند. او با دوک اورلئان روابط نزدیکی دارد. جناب دوک به او توصیه می‌کند که در این شرایط بهتر است که به انگلستان بازگردد و در پاریس نماند. گریس از آن جا که تصور می‌کند از انقلابیون هیچ ترسی ندارد، تصمیم می‌گیرد که در پاریس بماند. اما شدت اتفاقات باعث می‌شود که به خانه‌ی ییلاقی‌اش در خارج از شهر مهاجرت کند و در امان باشد. او در آن جا به یک مارکی فراری پناه می‌دهد تا از دست انقلابیون مخفی بماند. اما جناب دوک، دوست او از این مرد دل خوشی ندارد …»

۳. دوئلیست‌ها (The Duellists)

دوئلیست

  • کارگردان: ریدلی اسکات
  • بازیگران: هاروی کایتل، کیت کاراداین، آلبرت فینی و ادوارد فاکس
  • محصول: ۱۹۷۷، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

«دوئلیست‌ها» اولین فیلم بلند ریدلی اسکات و آغازگر راه کارگردانی است که بعدها به یکی از بهترین‌ هنرمندان عرصه‌ی سینما تبدیل شد. ریدلی اسکات را با نوآوری‌ها و جسارتش در تعریف کردن قصه‌های پر ماجرا و پر فراز و فرود می‌شناسیم. مردان و زنان قصه‌های او هیچ‌گاه آدم‌هایی معمولی، با مشکلاتی معمولی نیستند. آن‌ها باید راهی پر از سنگلاخ و مصائب بزرگ را پشت سر بگذرانند و گاهی همین طی طریق و و قدم گذاشتن در مسیر، مهم‌تر از نتیجه تصویر می‌شود.

به عنوان نمونه راهی که قهرمتن زن فیلم «بیگانه» (Alien) با بازی سیگورنی ویور طی می‌کند، راهی بس سخت و طاقت فرسا است یا در «گلادیاتور» (Gladiator) قهرمان ماجرا با هنرنمایی راسل کرو، تا آستانه‌ی جهنم پیش می‌رود و بازمی‌گردد. هم‌چنین است داستان زندگی قهرمان فیلم «بلید رانر» (Blade Runner) به عنوان بهترین کار ریدلی اسکات، که از پس هفت خانی برای فهم یک راز برمی‌آید.

در «دوئلیست‌ها» هم شخصیت‌ها باید مسیری را طی کنند تا به خودشناسی برسند. یک اتفاق به ظاهر ساده سبب می‌شود که زندگی دو مرد به رو در رویی آن‌ها با هم خلاصه شود. این دو هر بار که یکدیگر را می‌بینند، بنا بر سنتی که به خود تحمیل کرده‌اند، تا پای جان، دست به دوئل می‌زنند. داستان فیلم به شش قسمت تقسیم شده و هر کدام به بخشی از زندگی این دو و دشمنی‌هایشان اختصاص دارد. در پس زمینه‌ی داستان هم جنگ‌های موسوم به ناپلئونی در جریان است و تغییر فرانسه به طور خاص و تغییر اروپا به طور عام به نمایش در می‌آید.

نقطه قوت داستان، بسط و گسترش شخصیت‌ها در این شش قسمتی است که تقریبا ۱۶ سال از زندگی آن‌ها را در برمی‌گیرد. به موازات پیشرفت آن‌ها در سلسله مراتب نظامی، کشوری که ناپلئون پس از انقلاب ساخته، رو به ویرانی است و بین زندگی قهرمانان درام و حوادث و وضعیت اروپا، کنتراستی پر مفهوم برقرار است. در چنین شرایطی دشمنی این دو هم تبدیل به کلیدی برای درک کشوری دوپاره می‌شود.

به دلیل کمبود بودجه، ریدلی اسکات در برخی مواقع از پرده برای نشان دادن گذر زمان و تغییر مکان‌ها استفاده کرد. به نظر می‌رسد که این کار باید فیلم را به اثری تئاتری تبدیل کند، اما نه تنها این اتفاق شکل نگرفته، بلکه کمک کرده که سر و شکل نمایشی اثر بیشتر شود. بالاخره با فیلمی نمادین طرف هستیم که نیازی به واقع‌گرایی ندارد. ضمن این که اساسا سینمای لباسی، با نوعی اغراق در چینش دکورها و لباس‌ها همراه است و بهره بردن از این تکنیک به آن جنبه‌ی فیلم کمک کرده است.

ریدلی اسکات با «دوئلیست‌ها» توانست جایزه‌ی بهترین فیلم اولی جشنواره‌ی کن را در همان سال از آن خود کند. بسیاری از همان زمان متوجه شدند که با یک نابغه در تصویرپردازی روبه‌رو هستند و او را با کسی مانند استنلی کوبریک قیاس کردند. گرچه ریدلی اسکات هیج وقت وسواس کوبریک را در کار نداشت، اما گنجینه‌ی معرکه‌ای از تصاویر درخشان از خود برجا گذاشت که گاهی حتی از استاد خود هم چشم‌نوازتر عمل می‌کند. «دوئلیست‌ها» هم یکی از همان آثاری است که از این خصوصیت او بهره‌های بسیار برده است.

خلاصه که ریدلی اسکات فیلم «دوئلیست‌ها» را بر اساس داستان کوتاهی به قلم جوزف کنراد و با نام «دوئل» ساخته، اما سبک بصری آن بیشتر شبیه به فیلم «باری لیندون» (Barry Lyndon) استنلی کوبریک است. داستان فیلم در دوران جنگ‌های ناپلئون می‌گذرد و سرنوشت دو افسر ارتش را دنبال می‌کند که توهین یکی به دیگری باعث می‌شود تا دشمنی طولانی آن‌ها با هم آغاز شود. این دشمنی آن قدر ادامه پیدا می‌کند که پس از سال‌ها و با رسیدن این دو به مقامی والا هم از بین نمی‌رود.

«استراسبورگ سال ۱۸۰۰. ستوان گابریل فراد از لشکر هفتم سواره نظام که علاقه‌ی بسیاری به دوئل دارد، تا آستانه‌ی کشتن برادرزاده‌ی شهردار پیش می‌رود. شهردار که از این موضوع عصبانی شده، به مقامات ارتشی فشار می‌آورد که این مرد را تنبیه کنند. ستوان آرماند د هوبرت از لشکر سوم سواره نظام مامور می‌شود که ستوان فراد را در جایی زندانی کند. اما فراد این موضوع را شخصی قلمداد می‌کند و از د هوبرت می‌خواهد که با او دوئل کند …»

۲. دانتون (Danton)

دانتون

  • کارگردان: آندری وایدا
  • بازیگران: ژرارد دوپاردیو، وویچخ بشونیاک و آنا آلوارو
  • محصول: ۱۹۸۳، فرانسه، لهستان و آلمان غربی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

پس از انقلاب سال ۱۷۸۹ و آغاز جمهوری اول فرانسه، قدرت‌ها و گروه‌های مختلف در جستجوی آن بودند که به نحوی افکار خود را پیاده کنند. در میان این گروه‌ها می‌توان به ژیروندن‌ها و ژاکوبن‌ها اشاره کرد. ژیروندن‌ها، انقلابیونی میانه‌رو بودند که به روش‌هایی دموکراتیک اعتقاد داشتند و در کل چندان موافق تغییر حکومت به شکلی خونبار نبودند. اما از آن سو ژاکوبن‌ها به رهبری ماکسیمیلیان روبسپیر (یکی از رهبران مهم انقلاب فرانسه) به برقراری جمهوری به شکلی خونین اعتقاد داشتند و می‌خواستند که هر کس مورد سو ظن آن‌ها است، مورد تعقیب قرار گیرد.

در ابتدا ژیروندن‌ها توفیقاتی داشتند و حتی در مجلس کنوانسیون دست بالا را گرفتند اما چون وضع کشور تغییر چندانی نکرد، ژاکوبن‌ها توانستند در ۵ سپتامبر ۱۷۹۳، قدرت را به دست بگیرند. آن‌ها ۱۰ ماه آینده را به یکی از سیاه‌ترین زمان‌های تاریخ فرانسه تبدیل کردند و علاوه بر کنار زدن ژیروندن‌ها و کشتن بسیاری از آن‌ها، نزدیک به شانزده هزار حکم اعدام صادر کردند. فرانسویان از ۱۰ ماهی که آن‌ها قدرت را در دست داشتند، با نام دوران وحشت یاد می‌کنند. فهم این نکات برای درک بهتر فیلم الزامی است.

یکی دیگر از رهبران انقلاب فرانسه مردی به نام ژرژ دانتون بود. او مدافع سرسخت حقوق محرومان و فقرا بود و به همین دلیل هم محبوبیت بالایی نزد مردم داشت. این محبوبیت در نزد رهبران ژاکوبن به ویژه روبسپیر تهدید به حساب می‌آمد. ضمن این که دانتون با شیوه‌ی حکمرانی او مشکل داشت و سعی می‌کرد تغییری در اوضاع ایجاد کند. داستان فیلم، به زندگی او در همین دوران و تلاش‌هایش برای برقراری عدالت می‌پردازد، دورانی که ماه‌های پایانی زندگی دانتون هم بود.

آندری وایدا، کارگردان فیلم از آن فیلم‌سازان عدالت خواهی است که فیلم‌هایش همواره رنگ و بویی سیاسی دارند. او یکی از بهترین‌های تاریخ این نوع سینما را با نام «خاکسترها و الماس‌ها» (Ashes And Diamonds) در کشور خودش یعنی لهستان ساخته و مفهوم عدالت را برهه‌ی تاریخی دیگری و آن هم لابه لای ویرانه‌ی های جنگ دوم جهانی جستجو کرده است. حال با قدم گذاشتن به فرانسه قرن هجدهم و سر زدن به آن ۱۰ ماه سیاه، از مردی می‌گوید که قربانی عدالت‌ خواهی خود می‌شود. او این چنین از شخصیت برگزیده‌اش، قهرمانی می‌سازد که حاضر است همه چیزش را در راستای آرمان‌هایش فدا کند و به قدرت نه بگوید.

جدال میان دو تفکر که روبسپیر و دانتون نماینده‌ی آن هستند، داستان فیلم را به پیش می‌برد. از سوی دیگر آندری وایدا تصویری ترسناک و سیاه از فرانسه‌ی آن دوران نمایش داده است؛ کشوری که کثافت از سر و رویش می‌بارد و مردمانش لقمه نانی برای خوردن ندارند، حتی خود سیاست‌مداران هم در مکانی کار می‌کنند که از ابتدایی‌ترین وسایل آسایش و رفاه محروم است.

این در حالی است که زندگی آن‌ها روی دیگری هم دارد. در سکانسی دانتون به ملاقاتی مخفیانه با روبسپیر می‌رود. این مکان درست نقطه مقابل مکان‌های مختلف پاریس است و خبری از آن فقر و فلاکت در آن نیست. این گونه آندری وایدا تصویر دوگانه از کشور می‌سازد و آرمان‌ها را به ریشخند می‌گیرد.

بازی ژرارد دوپاردیو در نقش دانتون، یکی از بهترین بازی های کل کارنامه‌ی او است. تلواسه‌های مردی آٰمانگرا در بند بند وجود او هویدا است و ترس‌ و وحشت نهفته در چشمانش، پشت مخاطب را می‌لرزاند. اما اوج بازی او در سکانس دادگاه فیلم است که همه‌ی این تلواسه‌ها به شجاعتی قهرمانانه گره می‌خورد تا آن جلسه‌ی دادگاه تبدیل به اوج مبارزه‌ی شخصیت دانتون برای پیدا کردن ذره‌ای عدالت شود.

«فیلم به روزهای پایانی زندگی ژرژ دانتون، از رهبران انقلاب فرانسه می‌پردازد که تلاش دارد به شیوه‌ی اداره‌ی کشور توسط ژاکوبن‌ها اعتراض کند. اما در نهایت او دستگیر و کارش به دادگاه کشیده می‌شود. تا این که …»

۱. ناپلئون (Napoleon)

ناپلئون

  • کارگردان: آبل گانس
  • بازیگران: آلبرت دیدون، جینا مانس و آنتونین آرتا
  • محصول: ۱۹۲۷، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

ناپلئون را کسی می‌دانند که بالاخره پس از ده سال بالا و پایین‌های بسیار و اتفاقات ریز و درشت، نقطه پایانی بر انقلاب گذاشت و کشور را به سمت ثبات پیش برد. او توانست در جنگ‌‌هایی که در خارج از کشور وجود داشت و فرانسه را به مرز ورشکستگی کشانده بود، توفیقاتی داشته باشد و به همین دلیل یواش یواش در سلسله مراتب سیاسی کشور پیشرفت کند و محبوب مردم شود. آبل گانس قصد داشت که داستان این توفیقات را به اثری سینمای تبدیل کند. اما نتوانست همه‌ی زندگی ناپلئون را به فیلم برگرداند. اما همین بخش اول از زندگی و کارنامه‌ی او، هنوز هم بهترین فیلمی است که با محوریت زندگی ناپلئون بناپارت ساخته شده است.

فیلم «ناپلئون» اوج جنبش سینمایی امپرسیونیسم فرانسه در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی است. جنبشی که در ابتدا طبق نظریات افرادی مانند لویی دلوک، ژرمن دولاک، ژان اپستاین و غیره پا گرفت و می‌توان آن را اولین سینمای تجربه‌گرا در تاریخ سینما نامید. آن‌ها مانند اسلافشان در نقاشی، در پی چنگ آوردن احساسات فرّار در قاب خود بودند و مانند آن‌ها خیلی سریع از واقع‌گرایی به سمت ذهنی‌گرایی حرکت کردند. ایشان مفهومی به نام فتوژنی را پایه‌گذاری کردند و رسیدن به غایت این مفهوم را چیزی نامیدند که ناب‌ترین شکل سینما نامیده می‌شد.

آبل گانس هم یکی از همین افراد بود که البته بیش از بقیه به سمت داستانگویی گرایش داشت. هر اتفاقی که در فیلم‌های او شکل می‌گرفت بلافاصله یک دستاورد سینمایی به شمار می‌رفت و باعث گسترش دستور زبان سینما می‌شد. او در این فیلم به تصویرگری زندگی یکی از سرشناس‌ترین شخصیت‌های تاریخ کشورش نشسته است و زندگی او از کودکی تا حمله به ایتالیا در جوانی را ترسیم کرده. آبل گانس سعی کرده در این راه از تمام امکاناتی که جنبش امپرسیونیسم برای بیان احساسات آدم‌ها در اختیارش گذاشته استفاده کند و البته از تعالیم مرد بزرگی مانند دیوید وارک گریفیث، کارگردان آمریکایی، در داستانگویی هم استفاده کرده است. به همین دلیل اصول داستانگویی فیلم شاید در نگاه اول تحت تأثیر فیلم «تولد یک ملت» (The Birth Of A Nation) یا «تعصب» (intolerance) گریفیث به نظر برسد، اما بیان احساسات شخصیت اصلی از زاویه‌ی دید یک امپرسیونیست شکل گرفته است.

استفاده از دوربین سوبژکتیو، تدوین بسیار سریع و در هم آمیختن نماها با یکدیگر، تمرکز بر حضور یا عدم حضور فرد در قاب برای نمایش این که افکار وی درگیر موضوع دیگری است و مواردی از این دست، آن چیزی است که پیروان این جنبش با خود به سینما آوردند و طبیعی است که آبل گانس هم از این امکانات برای بیان مکنونات قلبی شخصیت اصلی خود استفاده کند. اما فیلم «ناپلئون» فقط به این موارد خلاصه نمی‌شود. ابعاد فیلم آن قدر عظیم و دکورها و صحنه‌های نبرد آن آنقدر غول‌آسا است که عملا همه عوامل فیلم را ورشکسته کرد و باعث شد گانس هیچ‌گاه نتواند آن چه را که دقیقا مد نظر داشت بر پرده بیاندازد.

به عنوان مثال برخی از سکانس‌های فیلم با استفاده از سه دوربین به شکل جدا اما همزمان فیلم‌برداری شده بود که باید در حین اکران، این تصاویر با سه پروژکتور و روی سه پرده به شکل همزمان پخش می‌شد. به این شکل اجرا، پرده‌ی سه لته‌ای گفته می‌شد که همه‌ی سینماها امکان برپایی آن را نداشتند. آبل گانس به منظور نمایش عظمت صحنه‌های نبرد یا نمایش بزرگی شخصیت اصلی داستان خود از این تکنیک استفاده کرده بود؛ تکنیکی چنان جاه‌طلبانه که عملا در همان ابتدا محکوم به شکست بود اما از چنان شوری خبر می‌داد که فقط در افراد نابغه یافت می‌شود.

فیلم «ناپلئون» تا سال‌ها غیرقابل دسترس بود و نسخه‌ی با کیفیتی از آن پیدا نمی‌شد و بالاخره در عصر حاضر با کیفیتی خوب مرمت شد. پروژه‌ی مرمت فیلم، عظیم‌ترین پروژه‌ی مرمت یک فیلم سینمایی به شمار می‌رفت، چرا که تمام پلان‌های آن به خاطر طولانی بودن بیش از حد فیلم در دسترس نبود. مدت زمان فیلم «ناپلئون» نزدیک به پنج ساعت است و قاطعانه می‌توان آن را عظیم‌ترین فیلم تاریخ سینمای فرانسه نامید.

«ما در ابتدا با ناپلئون بناپارت در مدرسه‌ای شبانه‌روزی در دوران کودکی وی آشنا می‌شویم که شاهینی به عنوان هدیه تحویل گرفته و دیگران به همین خاطر به وی حسادت می‌کنند. در ادامه داستان زندگی او تا نوجوانی، جوانی و زمان عاشقی را می‌بینیم و هم چنین با جاه‌طلبی‌های وی روبه‌رو می‌شویم. داستان فیلم تا زمان انتخاب او به عنوان فرمانده‌ی ارتش فرانسه به منظور لشگرکشی به ایتالیا ادامه دارد.»

منبع:
یکشنبه 6 آذر 1401 ساعت 11:30
notification

آیا مایلید از نوسانات بازار آگاه شوید؟

دریافت هشدار در نوسانات قیمت طلا، سکه، دلار، اونس، نفت، بورس و بیت کوین